از "نصرت رحمانی"
لرزید در عمیق آینه تصویر پر زد کلاغی از لب دیوار بادی وزید و پنجره را بست باران گرفت نرم اندوه خیمه بست ... با خویش مرد گفت احساس میکنم تا مرز بینهایت آنجا که انجماد در روح هر روان شدهای جاریست راهی دراز نیست اما ... خدا اگرچه بزرگ است و عادل و کریم بیشک در انتظار لاشهی من نیست باری، سخن دراز شد از لابهلای زخم خرافات میراث رفتگان چرک آب باز شد بهتر که بگذریم اینک سه هفته میگذرد، اسلحهی من خمیازه میکشد، درون کشوی میز برخاست تکتک فشنگ چید در انبارهی خشاب و روبروی آینه آرام ایستاد نیمرخ هدف گرفت میان شقیقه را خوردند ثانیهها یک دقیقه را و زیر لب شمرد یک دو و ... ماشه را چکاند گ...
نویسنده :
فرگل
13:37